دخترکم سه سالش بود، یا چهار. تازه عقلرس شده بود؛ آنقدری که بفهمد گلودرد و بیمارستان و روپوش سفید و دکتر و پرستار، آخرش به آمپول ختم میشود قطعن. که شد. گفتم «عزیزکم! آمپول درد داره. گریه هم داره. باید هم بهت بزنن. اگه دلت خواست یه کم گریه کن.» اینها را در حالی میگفتم و اشک تازهراهافتادهی چشمش را پاک میکردم که پسرکی هفت هشت ساله داشت توی اتاق تزریقات نعره میکشید و بالاتر از صدای او صدای پدر و مادرش به گوش میرسید که به اصرار میگفتند آمپول که درد ندارد پسرم، تو بزرگ شدی، مردهای بزرگ که گریه نمیکنند و الخ. رفتیم و آمپول را زدیم و دخترکم گریهاش را کرد، که به در بیمارستان نرسیده تمام شد. رفتنی سرش را با یک نگاه عاقل اندر سفیهی برگردانده بود سمت پسرک که بغل مادرش ولو شده بود روی صندلیهای انتظار!
نزدیک به هفده سال است که زور میزنم دخترک هیچی را هم یاد نگرفت، همین یک چیز را یاد بگیرد. که جایی که باید گریه کند، گریه کند. نریزد توی خودش چون بزرگ شده یا چون آدم بزرگها گریه نمیکنند (عجب دروغ بزرگی!). که یاد بگیرد جایی که باید فریاد بزند، فریاد بزند. که وقتی که باید عصبانی باشد، عصبانی باشد واقعن، نه تندیس صبر و حلم و شکیبایی که خون خونش را میخورد ولی به همه لبخند احمقانهی «نایس» و «کول» تحویل بدهد و در عوضش مدال بهدردنخورِ «فلانی؟ وای، هیچوقت ندیدم عصبانی باشه، همیشه ریلکس و آرومه، دلش مثل دریاس» را تحویل بگیرد. یاد بگیرد وقتی نمیخواهد کسی بماند، حالی طرف کند که نباید بماند؛ و وقتی نمیخواهد کسی برود، داد بزند «آهای! نمیخواهم بروی. اصلن غلط میکنی که داری میروی!» و اگر لازم باشد یکی هم بخواباند در گوش کسی که نمیفهمد نباید برود. دارم زور میزنم دخترک را جوری بزرگ کنم که ما را بزرگ نکردند. جوری که چشمش به فضیلتهای ناچیز نباشد. جوری که یادش نرود آدم است، و آدم، همانی است که هم گریه میکند، هم داد میزند، هم خشمگین میشود، و هم تا آخر عمرش مدیون خودش است، اگر همانجا، همانوقت، به همانکس، همان حرفی را که باید بزند، نزند.
پ.ن:عجیب به دل میشینه این متن :)
برچسبها:
"من"نمونه ی بارز اون آدم هاییه که تا عن یه چیزی رو درنیارن ولش نمیکنن!
تا یه هفته پیش هیچ شوروشوقی برا وب گردی و روزانه نویسی و خوندن قدیمیا نداشت،
هرچند هرازگاهی دلش برا نوشتن تنگ میشد و هوای نوشته های پاتوقای قدیمیش رو میکرد
ولی درصدش انقد بالا نبود که بیفته دوره بگرده وبای قدیمی رو پیدا کنه!
حالا یهو گشته خیلیا رو پیدا کرده؛دیگه از پای سیستم بلند نمیشه :/
با همین فرمون بره تا یه ماه دیگه منهدم میشه به امید خدا :|
آخه آدم انقد بی برنامه؟آدم انقد افراطی؟ :|
_"من"جان؟نظرت راجب یه کم استراحت چیه؟ :|
+نه!هنوز عنش درنیومده!
برچسبها:
سلام
یک ماهه بنده خُل شدم :| . درحقیقت اینجانب یک ماهه از بیماریِ توهم رنج میبرم :|
حدود یه ماهه همه چی تکراریه به طرز عجیبی انگار همه چی قبلن اتفاق افتاده و من
میدونم الان دقیقن چی میخاد بشهمثلا امروز با دختر داییم نشسته بودیم مطب دندانپزشکی منتظرتا
نوبتش بشه؛دخترداییم گف ترنم اونجارو،چقد اون عکس شبیه عزیزه:)) عصلن نمیدونستم به کدوم سمت اشاره
کرده ولی بدون اینکه نگا کنم فهمیدم به کجا و کدوم عکس اشاره کرده حتی میدونستم جمله ی بعدی که میخاد
بگه چیه!یا مثلن داشتم تو همون مطب یه روزنامه میخوندم ،یه جای مطلب که رسید حس کردم بقیشو میدونم
یه جورایی تصویر ادامه ی اون مطلب اومد تو ذهنمخوندم دیدم بله!اینم درسته
نمیدونم علتش چیه ولی هرچیه باحاله احساس جادوگر و پیشگو بودن بهم دست میدهالبته من
دست نمیدم ضایع میشه
خلاصه اگر از علت احوالات این ماهِ من آگاه بودید بسی متشکر میشم بنده رو هم در جریان بذارید ^ــــ^
پ.ن:دوستان عزیزی که براتون کامنت میذارم میخاستم بگم بنده عصلن در قید و بند "کامنت بک" نیستم،هروقت
از مطلبی خوشم بیاد و حرفی براش داشته باشم کامنت میدم و شما هم موظف نیستید بیاید اینجا و کامنت بذارید
(هرچند تقدمتون باعث خوشحالیه).مثلِ این مطلب رو تو پستای یه نفر(دقیق یادم نیس کی)دیدم خوشم اومد گفتم
من هم یادآور شم :).
خدا نگهدارتون مادر
برچسبها:
سلام
انننننقد دلم میخواد مث وقتی که تو اون بلاگفا (بیشعوره بی شخصیته بی فرهنگه... )
بودم شروع به نوشتن بکنم!ولی نمیشه،هرکار میکنم دستم به نوشتن نمیره،فضای اینجا خیلی شلوغه
راحت نیستم باهاش لطفن اگه یه جایی میشناسید که فضاش شبیه بلاگفاس معرفی کنید
منم برم بشینم یه گوشه اش قول میدم دخدر خوبی باشم به هیچی ام دست نزنم
پ.ن:حدود 6.7 ماهه دنبال یه گردنبندی بودم،همه جارو به هم زدم آخرش پیداش نکردم
دیگه مجبور شدم دست به دامن دیجی کالا بشم،بلخره دلو زدم به دریا و خریدمش!اما چشمتون روز بد نبینه،
همه ی این سه روزو از خواب و خوراک افتاده بودم دیگه کم مونده بود این شکلیبرم بشینم
پشت در منتظر پست!تا امروز صب همینجوری ایوب وار منتظر بودم که طرفای ساعت 10 دوستام زنگ زدن بریم
یه جایی کار داشتیم،با اینکه دلم به رفتن نبود ولی پاشدم رفتم،برگشتنی دیدم ای دل غافل
پست اومده نبودیم یه کاغذ گذاشته رفته بدو رفتم اداره پست؛آقاهه گفت خانوم فک کنم
خیلی عجله کردین همکار نامه رسان ما هنوز برنگشته که بسته شمارو بیاره گفتم
لطفا هرجا هس زنگ بزنین بسته رو ببره خونه زنگ زد گف میگه نمیشه فردا بیا ببر.گفتم باشه
فک کنم دلش به حالم سوخته بود چون یه ساعت بعدش گردنبندمو آوردنالان در حال بال درآوردن
هستم و احتمالن تا ساعتی دیگر در آسمان شهر به پرواز درخواهم آمد
پست بعدی عکسشو میذارم
تا درودی دیگر،بدرود
برچسبها: